۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

من هم آن‌جا بودم

دیشب تقریبا نخوابیدم. هر کاری کردم نشد که بخوابم. تا نزدیکی‌های ساعت شش صبح بیدار بودم.فرانسیس بیکن: منطق احساس دولوز را دست گرفتم اما نتوانستم تمرکز کنم. هر جمله‌ای را چند بار می‌خواندم. مثل هر بار که کتابی از مجموعه‌ی مواجهات انتشارات روزبهان را دست می‌گیرم مقدمه‌ی حسام را خواندم: «متن چه می‌کند؟» چراغ‌ را خاموش کردم و رفتم زیر پتو. با صداهای گنگی بیدار شدم. این روزها همیشه با این صداها بیدار می‌شوم. صدای گریه‌ی جمعیتی که در حیاط ایستاده‌اند. سریع پتو را کنار زدم و رفتم کنار پنجره، دیدم که باز کابوس دیده‌ام. یاد شبی افتادم که با هیوا و فرزاد رفته بودیم ماهی‌گیری و صبحش که برگشتم آن آمبولانس را جلوی در خانه دیدم. داشتند تو را می‌بردند. وقتی من را دیدی شروع کردی به گریه کردن. می‌دانستی دیگر برنمی‌گردی. دستم را گرفتی و گفتی: کاش می‌شد یک جای دیگری تو را ببینم. و گریستیم، در آغوش هم گریستم. از آن روز همیشه با صدای گریه بیدار می‌شوم؛ با صدای جمعیتی که گریه می‌کنند. که می‌دانند آن‌که دارد می‌رود برای همیشه می‌رود. حالا چند ساعت است نشسته‌ام به دیدن سریال Six Feet Under چند قسمت فصل اولش را دیدم، می‌شود قسمت اولش را یک فیلم سینمایی دانست. همیشه دوست داشته‌ام رمانی درباره‌ی یک مراسم تشییع جنازه بنویسم. یک رمان شلوغ. مثل روزی که تو رفتی و همه چیز به هم ریخت. بعد از دیدن چند قسمتِ سریال به احسان مسیج زدم: «چه سریال خوبی» جواب نداد. از نهار دیروز تا حالا چیزی نخورده‌ام. حالت تهوع دارم. حتا نمی‌توانم این سیگاری را که همین حالا روشن کردم تمام کنم. کاش یکی زنگ در را بزند. کاش فرزاد بیاید و کتاب‌هایی را که دیروز خریده با خودش بیاورد.

هیچ نظری موجود نیست: