چند روز است نشستهام به دوبارهخوانی آبلوموف. چند روز است نشستهام به خواندن خودم. نمیتوانم چند فصل را پشت سر هم بخوانم. از خودم که میان سطرهایش نشستهام میترسم. کلماتش را با شرم میخوانم. مدام کسی در گوشم میگوید: این تویی، از خودت لذت ببر. صدای خندهاش را میشنوم. یک صدای خشدار که بیشباهت به صدای «زاخار» خدمتکار آبلوموف نیست. به قول پروست: «هر خوانندهای زمانی که کتابی را میخواند خوانندهی خودش است و آنچه را کتاب میگوید در خودش باز میشناسد، چرا که کتاب نویسنده چیزی جز وسیلهی بصری نیست که او در اختیار خواننده میگذارد تا با آن بتواند آنچه را که شاید بدون آن کتاب نمیتوانست در خودش ببیند درک کند و به یاریاش درون خودش را بخواند.» حالا من میان سطرهای این کتاب درون و بیرون خودم را میبینم. سایهی شومی که نمیگذارد بلند شوم و به زندگی آری بگویم. من از خواندن خودم، از دیدن خودم، از نداشتن هیچ میل و ارادهای به تغییر دادن آنچه هستم وحشت دارم. به چیزی پناه بردهام که با کوچکترین ناملایمات فرو میریزد و دردناک اینکه به فرو ریختن پناهگاهم دل خوش کردهام.
□ □ □
چیزی او را از پیش تاختن در میدان زندگی باز میداشت و نمیگذاشت که همهی بادبانهای روح و ارادهاش را برافرازد. دشمنی پنهان در همان آغاز راه زندگی دست سنگین خود را بر او نهاده و او را از رسالت انسانیاش دور انداخته بود. مثل این بود که او دیگر نمیتواند خود را از گمراهی در دل این جنگلِ وحشی نجات دهد و به راهی راست برساند. جنگل در اطراف او و در دل و جانش پیوسته انبوهتر و تاریکتر میشد و کورهراه مدام میان بوتهها ناپیداتر میگشت. آگاهیاش کمتر و کمتر روشن میشد و نیروهای خفتهی روحش را فقط به لحظهای بیدار میکرد. هوش و ارادهاش از مدتها پیش فلج شده بود و گویی دیگر جان نمیگرفت. وقایع زندگیاش کوچک شده و ابعادی ذرهبینی پیدا کرده بود. اما او از عهدهی همینها نیز برنمیآمد. از یکی به دیگری نمیپرداخت، بلکه از یکی به دیگری پرت میشد، چنانکه در دریایی توفانی از یک موج به موجی دیگر. توانایی آن را نداشت که به نیروی نرم و آبوارِ اراده با یکی درافتد و به نیروی خرد با دیگری کنار آید.
از این اعتراف پنهانی به خود سخت تلخکام شد. افسوس بیحاصل بر گذشته و سرزنشهای سوزان وجدان همچون نیشتر در جانش فرو میرفت و او با تمام قوا در تلاش بود که بار این ملامتها را از دوش خود فرواندازد و مقصری غیر از خود بیابد و نیش آنها را به جانب او روانه کند. ولی کو چنین مقصری!
آبلوموف. ایوان گنچارف. سروش حبیبی
عنوانِ یادداشت نام تابلویی است از کاسپار دیوید فردریش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر