۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

منم آن کلام مکتوب

کتابِ گشوده، مثل شب است.
نمی‌دانم چرا بیان عبارتِ بالا به گریه‌ام می‌اندازد.

این را مارگریت دوراس می‌گوید؛ در کتاب نوشتن، همین و تمام عبارتی که من را هم به گریه می‌اندازد. قدم گذاشتن در جهانِ ناشناخته‌ای که به قول دوراس مثل شب بسته است. جلو رفتن در تاریکی با کمکِ نور کلمات. پیش رفتن در جهات و جهانی که «آدم تصور می‌کند خودش آن را کشف کرده» در طول سال‌های گذشته بارها سراغ این کتاب رفته‌ام؛ مخصوصا قسمتِ «نوشتن»اش. هر بار نوشتن برایم سخت شده، هر بار کلمات از من گریخته‌اند این کتاب به کمکم آمده. در سطر سطرش چیزی هست که آرامم می‌کند: «آدم توی خانه تنهاست، و نه بیرونِ خانه، بلکه توی خانه». این قسمت از کتاب حکایت نوشتن است. زیستن با کلمات، در کلمات زیستن، به امید رهایی و «بیرون آمدن از صف مردگان» دوراس می‌نویسد، از لحظاتی در زندگی که از نوشتن گریزی نیست، که همه چیز به کلمه ختم می‌شود. از جنونی که به چشم نمی‌آید، از لحظه‌ی ‌نوشتن، آن لحظه که می‌خواهی بنویسی، و خانه و هر چه در اطرافت هست با تنهایی تو تنها می‌شود تا بتوانند همراهی‌ات کنند، تا بتوانند با تو بنویسند: «نوشته مثل باد است. عریان است نوشته، از مرکب و جوهر است. نوشته همین است، و چنان درمی‌نوردد که هیچ چیز به گرد آن نمی‌رسد، هیچ چیز، مگر زندگی، خودِ زندگی.»


هیچ نظری موجود نیست: