۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

از نهایت تاریکی



دیشب خوابِ خودم را دیدم، خوابِ زندگی‌ام را. تمام زندگی‌ام هم‌چون فیلمی صامت از برابر چشم‌هایم می‌گذشت. در آخرین لحظات خودِ حالایم را دیدم، یک گوشه ایستاده بودم و داشتم سیگارم را روشن می‌کردم. اما هر بار تا کبریت را آتش می‌زدم باد می‌آمد و خاموشش می‌کرد. یک لحظه سرم را بلند کردم؛ نگاهم دنبال چیزی یا کسی می‌گشت. با این‌که ترس را در چشم‌هایم می‌دیدم اما ناگهان لبخندِ رنگ پریده‌ای روی لب‌هایم آمد. بیدار که شدم از شدت دلتنگی نمی‌توانستم بلند شوم. احساس کسی را داشتم که سال‌ها در کُما بوده، حالا بیدار شده و دیگر حتا خودش را هم به جا نمی‌آورد. دوست داشتم می‌توانستم به خوابم برگردم، کبریتی بردارم، جلوی خودم بایستم و سیگاری را که به لب داشتم روشن کنم.

هیچ نظری موجود نیست: