نشستهام روی تخت. از لای پرده به
روز نگاه میکنم. در سرم چند نفر راه میروند. حرف میزنند.؛ جملههایی جا مانده
از داستانی قدیمی، حرفهایی خط خورده. نمیتوانم نگاهم را برای چند ثانیه روی چیزی
ثابت نگه دارم. حواسم جمع نمیشود. مدام از افتادنِ چیزی میترسم. حتا گاهی صدای
افتادن چیزی را میشنوم. چشمهایم میسوزد. سنگینیِ چیزی را در سرم حس میکنم. میشنوم
کسی صدایم میزند. بیرون میروم. مثل این است همه نگاهم میکنند. کنترلِ مردمکِ
چشمهایم دستِ خودم نیست. حرکت میکنند از این چهره به آن چهره. گوشهایم میخواهند
هر صدایی را بشنوند، حتا صدای پک زدن مردی به سیگارش که از کنارم میگذرد. قدمهایم
را نمیتوانم تنظیم کنم. خودم را به پارکی میرسانم. باد میوزد. از اینکه بر من
هم میوزد تعجب میکنم. روی یک صندلی مینشینم. چند نفر از کنارم میگذرند؛ بیتفاوت.
گویی مرا نمیبینند. تقریبا هر چیزی میبینم مرا یاد کسی میاندازد. بلند میشوم.
به یک کتابفروشی میروم. اعترافات ژان ژاک روسو را میخرم. 850 صفحه.
جیبی. پنج هزار تومان. در مسیر برگشتن به این فکر میکنم با پنج هزار تومان
چه چیزهای دیگری میتوان خرید: یک بسته ژیلت، یک پاکت سیگار، یک جوراب. سعی میکنم
از مسیری برگردم که هیچ آشنایی را نبینم. وحشت میکنم از شنیدنِ هزاربارهی
«خوبی؟» بدترین جملهای که تا حالا شنیدهام. هر بار کسی آن را از من میپرسد تمام
جهان آوار میشود روی سرم. این حقیقت که واقعا خوب نیستم قلبم را به درد میآورد.
گذشته و حال و آینده مثل عرق سردی از پیشانیِ زندگیام میچکد. از زندگیای
که زندگی نیست؛ که یک جور مُردن است. هر بار با شنیدن این سوال یاد تابلویی از مونش میافتم.
تصویری از یک کوچه که خواب رفته است. با خانهای به رنگ خون. که گویی در خون میسوزد.
و مردِ حیرانی که هر چند ظاهرا از خانه دور میشود اما در چشمهایش میشود خواند
که چارهای جز برگشتن به آن خانه را ندارد. حالا من برگشتهام. به خانهی 50 متریام. اعترافات را
ورق میزنم: «در خانهای تاریک و غمانگیز، تنهایی مداوم دو تن با هم نیز سرانجام
رنگی غمانگیز به خود میگیرد.» کتاب را یک گوشه میگذارم. روی تخت مینشینم. از
لای پرده میبینم شب دارد میآید. زل میزنم به دیوار روبرو، و فکر میکنم حالا که
حالِ بلند شدن ندارم کاش قطاری از اتاقم میگذشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر