۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

بیمارِ مقیم



دیشب خوابِ بیمارستانی را دیدم که در هر اتاقش عزیزی از من در احتضار بود. اتاق‌ها تمامی نداشت. هر اتاقی می‌رفتم بیمار را در آغوش می‌گرفتم و می‌گریستم. تعجب می‌کردم از این‌که در هر اتاق برادران و خواهرانم را می‌دیدم؛ خونسرد، گویی اتفاقی نیفتاده. می‌دانستم تمام بیماران آن‌جا قبلا مرده‌اند و زمان برگشته به لحظاتی که آن‌ها در گذشته‌های دور و نزدیک جان می‌دادند. هر جا می‌رفتم سربازِ جوانی دنبالم می‌آمد. سرباز قیافه‌ی یکی از همکلاسی‌های دوران دبیرستانم را داشت که یک روز در راه مدرسه در حالی که گریه می‌کرد و می‌لرزید، گفت مادرش را کُشته و غروب همان روز خودش را در دریاچه‌ی کوچکی غرق کرد. در خواب می‌ترسیدم به چهره‌اش نگاه کنم. از این‌که مرا به جا بیاورد و بگوید چرا در آن نیم‌ساعتی که با هم بودیم فقط سکوت کردم و چیزی نگفتم. در راه‌روهای بیمارستان اقوام و آشنایانم را می‌دیدم که از اتاقی به اتاقی دیگر می‌رفتند. رفت و آمدشان بیشتر به دید و بازدید عید شبیه بود تا عیادت از بیماران. در اتاق پدربزرگم بودم که پرستاری آمد. بسته‌ای را که دستش بود به من داد. آدرس را شناختم. بسته را که باز کردم کتابِ قصر کافکا را دیدم. تعجب کردم. چون می‌دانسم همین کتاب را با آن بسته‌بندی سال‌ها پیش از همان دوست هدیه گرفته بودم. داشتم به اتاق دیگری می‌رفتم که درِ یکی از اتاق‌ها باز شد. تو را دیدم که نشسته بودی روی یک صندلی و داشتی «شیدایی لُل.و.اشتاین» را می‌خواندی. وقتی از کنار اتاقت گذشتم نگاهم کردی. مثل این بود مرا در خاطره‌ای دور که همان لحظه به یادت آمده می‌بینی. من از نگاهِ تو و خنده‌ای که روی لب‌هایت آمد ترسیدم. در نگاهِ تو دور بودم. همین که دستم را برایت بلند کردم، یکی دستم را گرفت. از بیمارستان بیرونم برد. مرا به روستایی رساند که زمان جنگ همراه مادرم دور از دیگر اعضای خانواده به آن‌جا پناه برده بودیم. جایی را آن‌جا سراغ داشتم که شش‌ماه بهشتِ کوچکِ من بود. جایی پر از درخت‌های بلند چنار که رودخانه‌ی پر آبی از کنارش می‌گذشت. اما آن‌چه می‌دیدم درخت‌های خشک و زمینِ ترک خورده بود. با رودخانه‌ای که آب داشت اما عبور نمی‌کرد. حتا برگ‌هایی که در سطح آب افتاده بودند هیچ حرکتی نداشتند. همه جا پر بود از برگ‌های درختان که به شکل تپه‌های کوچکی جمع شده بودند. به هر تپه‌ای نزدیک می‌شدم چند نفر را می‌دیدم؛ کودکان غمگین و کثیفی که بوی جنگ می‌دادند. کسی که مرا آن‌جا رسانده بود به طرف ماشینش برگشت. صدایش زدم. اما تنها لب‌هایم تکان می‌خورد. خودم را کنارش رساندم. با این‌که صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم دوری را احساس می‌کردم. سوار ماشینش شد و رفت. آن وقت بود که دانستم در تمام اتاق‌های آن بیمارستان من مُرده بودم.

هیچ نظری موجود نیست: