۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

در ارتشِ کلمه

اگر به عکس‌هایش هم نگاه کنی، می‌توانی نگـاه خونسـردش را ببینی. یک آرامش خاصـی در نگاهش هست. این خصوصیتش را داستان‌هایش از او به ارث برده‌اند. لحـن و زبان خونسرد داستان‌هایش چنان گیراست که آدم دوست دارد هر داستانش را چند بار پشت سر هم بخواند. هنوز هم سالی چند مرتبه سراغ داستان آن میلر دیگرش می‌روم. سال‌ها پیش وقتی برای اولین بار در مجموعه‌ی کم‌نظیر لاتاری، چخوف و داستان‌های دیگر خواندمش برایم اتفاق مهمی بود. چندبار هم ازش رونویسی کردم. یا کتاب مدرسه‌ی قدیم که من را تا حدی یاد ناتوردشت می‌اندازد. البته ظاهرا این کتاب را بر اساس خاطرات خودش نوشته است. همیشه از کتاب‌هایی که راوی‌شان یک محصل دبیرستانی بوده خوشم آمده. فکر می‌کنم داستانی به آن سال‌ها و آن روزها بدهکارم. کتاب درباره‌ی جوانی است که آرزوی نویسنده شدن را در سر دارد. او می‌خواهد داستانی بنویسد تا بتواند برنده‌ی مسابقه‌ای باشد که جایزه‌اش ملاقات خصوصی با یک نویسنده است: همینگوی؛ کسی که راوی خودش را تا خرخره وام‌دارش می‌داند: «حتا با هم مثل شخصیت‌های داستان‌های همینگوی حرف می‌زدیم، گرچه به تقلیدی کم‌رنگ‌تر، انگار می‌خواستیم سرسپردگی‌مان را انکار کنیم: این تختِ توست. تخت خوبیه. بایستی مرتبش کنی. بایستی خوب هم مرتبش کنی.» یا کتاب معرکه‌ی دیگرش در ارتش فرعون که خاطراتش از جنگ ویتنام است. و هر فصلش را می‌توان داستان کوتاه درخشانی دانست. البته این جناب توبیاس وولف داستان معمولی کم ندارد. اما معمولی‌هایش هم معمولیِ خوب است. خوشبختانه کتاب‌های خوبی از توبیاس وولف ترجمه شده که خواندن‌شان قطعا بهتر از نخواندن‌شان است. کاش کتاب خاطرات دیگرش هم به زودی ترجمه می‌شد که یکی از شخصیت‌های اصلی آن پدرش ملقب به دوک حقه‌باز است، گویا چنان خالی‌بندِ بزرگی بوده که حتا برادر بزرگ‌تر توبیاس، جفری، ده سال قبل از او کتابی درباره‌اش نوشته است.


هیچ نظری موجود نیست: