هر وقت از جلوی آن کتابفروشی رد
میشدم، میدیدمش. چیزی بود در نقاشیِ روی جلدش (برشی از "خودنگاره با ماسکها"
اثر جیمز انسور) که مرا از خود بیخود میکرد. جمعیتی که کنار هم هستند اما گویی
یکدیگر را نمیبینند. یا اینکه دنبال فرصتی میگردند تا یکدیگر را ببلعند! آدمهایی
گرفتار در یک مهمانی بالماسکه که زندگیاش مینامیم. مثل این است تنهایی آنها را
از صورت حقیقیشان جدا کرده. انگار صورت حقیقیشان را زیر آن نقابها دفن کردهاند،
چرا که میدانند حقیقتِ وجودشان میتواند خیلی زشتتر، وحشتناکتر و مضحکتر از آن
نقابها باشد. کتاب را دست گرفتم و اولین جملهاش را خواندم: «مختصر کنیم. جهان از
کلمهها غلغله است.» مثل این بود تمام کتاب را خوانده باشم. این شروع میتوانست
پایان کتاب هم باشد. نمیتوانستم جملههای بیشتری نخوانم: «در ابتدا کلمه بود، در
انتها مهمل» چه جملات و کلمات آشنایی! کتاب را خریدم و در طول راه بیشترش را
خواندم. کتاب گزیدهای است از آفوریسمها، یا به اصطلاح گزینگویههایی از نویسنده
و شاعر لهستانی استانیسلاو یرژی لِتس.
با اینکه معمولا علاقهای به چنین کتابهایی ندارم، اما این یکی کافی بود تنها
چند جملهاش را بخوانم: «پایانِ خوش هم فقط یک پایان است» یا «گاهی شیطان وسوسهام
میکند به خدا ایمان بیاورم» این آفوریسمها گاهی بیشباهت به کاریکلماتور نیستند:
«نگاه به جهان را میتوان با یک روزنامه سد کرد»، «زندگی از آدم وقت زیادی را میگیرد».
نمیشود کتاب را زمین گذاشت. هر جملهاش چنان خواندنی است که دوست دارم باز به آن
کتابفروشی برگردم و یکبار دیگر کتاب را بخرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر