او پر از اشتباهات تایپی است. و نمیتواند ضمیر اول
شخص مفرد را درست به کار ببرد. گاهی از یاد خودش هم میرود. مثل سایهای است که
روی سایهی دیگری افتاده است. به شب دلبستگی عجیبی دارد. صبح که از خواب بیدار میشود
زندگیاش خواب میرود. هر روز بعد از ساعتها ایستادن جلوی آینهی دستشویی و پیدا
کردن طرحی کمرنگ از چهرهاش تصمیم میگیرد سیگارش را روشن کند و پرواز را به خاطر
نسپارد. قدمهایش را ماههاست از خیابانها و کوچهها چیده است و پاهایش را در
گوری به شمارهی 41 به خاک سپرده است. در اتاقش که راه میرود خوابهای ندیدهاش
را تعبیر میکند. فکر میکند با کلمهی «اضمحلال» پیوند خونی دارد. خودش را شخصیت
داستانی میپندارد که پوچیِ نبودن را به پوچیِ بودن ترجیح میدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر