۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

دینگ دنگ

نشسته‌ام، دارم هیچ کاری نمی‌کنم. من معمولا در بیشتر نوشته‌هایم نشسته‌ام و هیچ کاری نمی‌کنم. یادم نمی‌آید در نوشته‌ای ایستاده باشم و کاری بکنم. وضع خوبی ندارم؛ از وضع جسمی و روحی بگیر تا وضع مالی. مدام سرفه می‌کنم. حالم به‌هم می‌خورد از این سیگارهای ارزان قیمتی که دیگر ارزان هم نیستند. آن‌قدر حالم بد است که دیشب خواب دیدم رفته‌ام شکار تمساح. روی یکی‌شان پریده بودم و سعی می‌کردم دهانش را ببندم. این روزها زمان لرزه‌ی کورت ونه گوت را دست گرفته‌ام و فصل‌هایش را بدون ترتیب می‌خوانم. ونه گوت بیچاره در هشتاد سالگی خجالت می‌کشید هنوز زنده است. واقعا چند نویسنده به این سن رسیده‌اند! اصلا زیادی عمر کردن چیز خوبی نیست. چه برای یک نویسنده، چه برای یک احمق؛ آدم مجبور می‌شود خودش را بازنشسته کند که معمولا نمی‌کند، به جایش خودش را تکرار می‌کند، یا مزخرف می‌گوید، یا فکر می‌کند حداقل بیست سال دیگر زنده می‌ماند. شش هفت سال پیش کتاب را برای اولین بار و دومین بار خواندم. روزهای اول خدمت که خیلی هم سرد بود. نکته‌های بامزه‌اش را که کم هم نبودند با صدای بلند برای بچه‌ها می‌خواندم: «پرسش: آن چیز سفیدی که در فضله‌ی پرندگان دیده می‌شود، چیست؟ پاسخ: آن هم فضله‌ی پرندگان است.» آن‌ها خوب گوش می‌دادند، بعد به هم نگاه می‌کردند، سرشان را تکان می‌دادند یعنی کجایش بامزه بود و من پیش خودم می‌گفتم سیزده‌به‌در هم سیزده‌به‌درهای قدیم. حالا بعد از سال‌ها کتاب را دستم گرفته‌ و مدام پهلو به پهلو می‌شوم. خوشحالم بعد از سال‌ها زمان لرزه هنوز زمان لرزه است. این بار نکته‌های بامزه‌اش را برای سرماخوردگی‌ام می‌خوانم: «تمام نویسندگان مذکر بر حسب اتفاق، بدون توجه به این‌که چقدر از نظر ادبی قدرتمند یا ضعیف‌اند، زنان زیبایی دارند.» سرماخوردگی‌ام سرفه می‌کند و دست داغش را روی پیشانی‌ام می‌گذارد، می‌گوید: «دینگ دنگ! دینگ دنگ!» حالا باید خوشحال باشم که ونه گوت بیشتر از هشتاد سال عمر کرده و ناراحت از این‌که از یک بلندی افتاده و مرده؛ مثل این‌که زندگی نمی‌دانسته چطور از دستش خلاص شود

هیچ نظری موجود نیست: