با او نشستن و پیش از طلوع را
دیدن. با او، او بودن. در کنار اوست که خودم را کنار جسی و سلین میبینم. در شبی
که روز است. در خیابانهای وین؛ وینی که اتاق من است، که کوچهها و خیابانهایش
بوسهها و نگاههای ماست. در کنار اوست که کلمات میآیند و میروند و از «لذتِ ارمغانِ در پنهان» حرف میزنند. در کنار اوست که جهان کناره میگیرد. او آشنای من است
«در باغهای بنفش جنون و بوسه»، حدیثِ
غربت ِ یک درد قدیمی است. دوست داشتنش دردی است که دوا نمیشود؛ که دوایش را نمیخواهم.
شعری است که بر زبان نمیآید، بوسه مکتوبش میکند. آن سومی است که همیشه کنار من و
دیگری گام برمیدارد. نگاه اوست که به من ارتفاع میدهد. من از نگاه او بالا میروم
و به جهان لبخند میزنم. من در نگاه اوست که «من» است.
*
تو آن غریبه بودی که غریبه نبودی؛ بخشی از وجود من که با من غریبهگی
میکرد. با تو، تو بودم. اکنون نیستی. مثل این است از خوابی خوش بیدار شده باشم،
بوی تو را میدهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر