آن زمان که آسمانِ پست و سربی، چون سرپوشی سنگین در
هم میفشارد، ذهنی نالان را که قربانی نگرانیهای همیشگی است؛ و آنگاه که چون
گنبدی سترگ همهی افقها را محصور میکند، و بر ما میبارد روزان سیاهی تیرهتر از
شبان؛ هنگامی که زمین سیاهچالی مرطوب میشود، که در آن امید چون خفاشی با بالهای
ظریفش، بر دیوارها ضربه میزند، و بر تیرکهای پوسیده سر میکوبد؛ آن زمان که
باران رشتههای بلندش را سرازیر میکند، و صورت میلههای زندانی سترگ را به خود میگیرد؛
و لشکر خاموشی از عنکبوتان چندشآور، پیش آمده، تارهای خود را در اعماق مغز ما میگسترانند؛
ناگاه ناقوسها با خشم به صدا درمیآیند، و همچون سپاهی از ارواح سرگردان، که
لجوجانه ضجهی خویش را آغاز میکنند، زوزهای دهشتبار به آسمان سر میدهند. و صف
طویل نعشکشها، بی سنج و نوحهخوانی، آهسته، از خلال روحم میگذرد، امیدْ شکست
خورده میگرید، و زجر، این جبار دد خوی، پرچم سیاهش را، بر فرق سر خم شدهام فرو
میکوبد.
شارل بودلر. ترجمهی مراد فرهادپور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر