فکرکردن
به اینکه همین حالا نشستهای و داری
هنر سیر و سفر«آلن دوباتن» را میخوانی. فکرکردن به اینکه حین
خواندن چطور موهایت را از روی صورتت کنار میزنی. فکرکردن به اینکه حین
خواندن چند بار خمیازه میکشی؟ از آن خمیازههای کوتاهی که من حتم دارم با خستگیاش
نمیتوانم نیم ساعت بخوابم .فکرکردن به اینکه
چطور روی کاناپه دراز کشیدهای، کتاب را کف اتاق گذاشتهای و سرت را آویزان کردهای.
فکرکردن به رگهای گردنت، به فشاری که شانههایت تحمل میکنند. حتما تا حالا خسته
شدهای، سرت را بالا آوردهای و به پشت روی کاناپه دراز کشیدهای. کتاب را میبینم
که چطور روی سینهات آرام بالا و پایین میرود. یک دفعه صدایت را بلند میکنی و میخوانی:
«آنها لزوما مخالفین خانه و کاشانه نیستند، فقط به سادگی، به اشکال گوناگون و
تعریف نشدهای، گویی خانه و کاشانه به آنها خیانت کرده، و وادارشان کرده در دل شب
بزنند بیرون، یا سر به جاده بگذارند.» حالا باید بلند شده باشی. کتاب را روی
کاناپه گذاشته باشی. رفته باشی طرف پنجره، به آسمان ابری زل زده باشی، لباسهایت
را پوشیده باشی و زده باشی بیرون. نمیدانم کتاب را با خودت بردهای یا نه، اما میدانم
داری به خودت میگویی: خُب، بالاخره باید از یک جایی شروع کرد. حالا ساعتهاست
داری پیادهروی میکنی. مغازهها را دید میزنی، به آدمها فکر میکنی، دربارهشان
قصه میبافی. کاش مثل من از پادردهای بعد از پیادهروی خوشت بیاید. کاش خواندن
کتاب برایت یک پروسهی عاشقانه باشد و یک مسافرت کوتاه؛ تا هر وقت کتاب تمام شد،
هر وقت به سطرهای پایانی رسیدی، وقتی بعد از ماهها و سالها اتفاقی کتاب را مغازهای،
خانهی دوستی، دستِ رهگذری دیدی و ناخودآگاه یاد یکی از جملههایش افتادی: «کافی
بود خانم سوان به همان گونه که بود و در همان لحظهی همیشه از راه نرسد تا خیابان
اقاقیاها خیابان دیگری شود.» دلت تنگ شود برای آنهایی که روزی روزگاری یک هفته
مهمانشان بودی، که یک هفته مهمانت بودند. و یاد ساعتها و روزهای خوشی بیفتی که
«در فاصلهی بین سطرها مینشستی، آنجا خانه میکردی.» به گمانم حالا داری از مترو
پیاده میشوی. از پلهها بالا میروی. از همین فاصله هم میتوانم خنکی هوا را روی
گونههایت حس کنم. حتما یاد جملهای از والتر
بنیامین افتادهای که میگوید: «کیست که حتا یک بار هنگامی که از
مترو به هوای آزاد آمده و قدم به آفتاب درخشان گذاشته، از خود بیخود نشده باشد؟»
دارم صدایت را میشنوم که میگویی: آقا جان! چیزی که میگویی درست، اما باید
روزهایی هم باشد که وقتی از پلهها بالا میآیی و قدم به هوای آزاد میگذاری از
آفتاب خبری نباشد، هوا ابری باشد و آسمان یک لحظه برق بزند و ببینی که همه دارند
از پلهها پایین میروند و تنها تویی که بالا میروی تا خودت را بسپاری به
آسمان بیقراری که هر آن ممکن است ببارد. و این طوریهاست که خیس به خانه میرسی.
دلت میخواهد همینطور خیسِ باران به کسی زنگ بزنی. حتا گوشیات را هم دست میگیری،
اما مثل هر بار از خودت میپرسی چرا نباید در این لحظات، برای این لحظات، کسی را
داشته باشی. حالا دیگر باید رفته باشی زیر دوش، دارم صدای گریهات را میشنوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر