حالا چند ماهی هست که خواب ندارم. شب چراغها را
خاموش میکنم، میروم زیر پتو، چشمهایم را میبندم و شروع میکنم به نخوابیدن.
گاهی به آدمهای داستانهایم فکر میکنم، به آدمهای توی کتابها، فیلمها، کسانی
که در طول روز دیدهام، آنهایی که دوست دارم ببینم، آنهایی که دوست دارم نبینم.
به او که نیست، که اگر بود لابد حالا با هم سر یک چیز بیخودی دعوا میکردیم، به
بچهی نداشتهام، به طلوع آفتاب که خوشحالم نمیکند. حالا چند روزی هست که شبها
قبل از خاموش کردن چراغها قرص میخورم. نمیدانم کی خوابم میبرد، نمیدانم کی
بیدار میشوم. صبح چشمهایم را که باز میکنم سرم درد میکند، احساس اینکه
خوابیده باشم را ندارم، مثل این است تنها چند ساعت نبودهام. در طول این چند شبی
که قرص میخورم خوابهایی میبینم که متعلق به من نیست، که من در آنها نقشی
ندارم. آدمها و محیطش برایم ناآشنا هستند. گاهی حتا زبانشان را هم نمیفهمم.
دیشب خواب یک محیط اداری دیدم. نقش اول خوابم آدم چهل سالهی تپل و قدکوتاهی بود
که پشت یک میز نشسته بود و داشت با همکارهایش به زبانی که نمیتوانستم بفهمم حرف
میزد. گویا خواب متعلق به او بود و اشتباهی از ذهن من میگذشت. در طول خواب آدمهای
زیادی به او(من؟) مراجعه میکردند و او هر بار دستی به کلهی طاسش میکشید و جوابشان
را میداد یا برگهای را امضا میکرد. یکی از اربابرجوعها بیشباهت به من نبود.
قدش از من بلندتر بود، پیراهن مشکیای پوشیده بود و تهریش داشت. من در خوابِ خودم
بودم، اما خودم نبودم. نقشی نداشتم. به عبارتی من در خوابِ یک نفر دیگر بودم.
روبرویم کسی بود که جسم مرا داشت و من در جسم و روح دیگری بودم. خودم را نمیشناختم،
چون خودم هم کس دیگری بودم. صبح که از خواب بیدار شدم اتاقم را به جا نیاوردم.
دستم را به عادت کسی که در خواب بودم روی سرم کشیدم، با لمس موهایم تعجب کردم. از
دیدن بدن و مچهای لاغرم ترسیدم، خمیازهای کشیدم و دوباره خوابیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر