مهربان باشید به آن زنی که مرا کُشت
که این جنایتِ زیبا، همیشه خواستنی بود. رضا براهنی
تمام روز «چون لاشهای بر آب» به «خاطرات فردا»ی احمد پژمان گوش میدادم. تمام روز پاهایم را در خیالم کاشته بودم. از دروغها میگذشتم، از جنون، از عشق، از خیالِ با تو بودن. تمام روز شهر در اتاقِ من جریان داشت. خیابانها میآمدند و میرفتند، چراغها سبز میشدند، قرمز میشدند، خاموش میشدند، عبور میشدند، عابر میشدند. تو از خیابانهای اتاقم میگذشتی، سرود عاشقانهام میشدی:
آنگاه که مه زردی پشت پنجرهها بود، دستهای تو را در جیبم گذاشتم تا خود را بسپاریم به «مهمانخانههای یک شبهی ارزان قیمت» به سرود عاشقانهی جی. آلفرد پروفراک و خیره شویم به دودی که از پیپ مردان تنها بلند میشد، مردان تنهایی که با پیراهنهای آستین بلند از پنجرهها به بیرون خم شده بودند تا مه زرد را به ما تعارف کنند، تا ما فرصت این را داشته باشیم زندگی را با قاشق قهوه اندازه بگیریم. در شبهای بیقرارِ مهمانخانههای ارزان قیمت، در خیابانهای آشنای نیمهمتروک، در پهنهی آسمان گسترده، چون بیماری مدهوش روی میز، خود را به هم سپردیم. از پلههای گذشته پایین رفتیم، خود را به نوای اتاقی دوردست رساندیم که چشمهای تو را به من که زیر سنجاقکی روی دیوار دست و پا میزدم میخکوب میکرد: «آیا این عطر لباس زنی است که مرا چنین دگرگون کرده است؟ بازوانی که عریان روی میز قرار دارند»
امروز اتاقِ من کُلاهی بود که از سرم پایین میآمد تا به احترامِ نُتهایی که در خونم میوزید روی قلبم قرار بگیرد. در اتاقِ من صدای قدمهای تو خیابانِ درازی بود که از پاهایم جا مانده بود. در اتاقِ من جنون ساعت داشت، عقربههایش از من بالا میرفت، دست مرا میگرفت و چون رهگذری در کنارم گام برمیداشت. و تو هر لحظه میآمدی و میرفتی و از میکل آنژ هم سخن نمیگفتی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر