کتابهایی هست که میشود در آنها با خیال راحت گم
شد. کتابهایی هست که میشود در آنها خود را پیدا کرد. میان سطرهای کتابی میتوان
نشست، کلماتش را لمس کرد، مشتی کلمه برداشت و از فصلهایش گذشت. کتابهایی هست که
میتوان هدیه داد و در صفحهی اولش این جملهی ویتگنشتاین را نوشت: «آنچه تو یک هدیه میدانی
مسالهای است که باید حلش کنی» کتابهایی هست که وقتی هدیه میگیری کلماتش جان میگیرند،
غرقِ بوسهات میکنند. کتابهایی هست که عنوانشان هم کتاب است، که زبانش هم کتاب
است، که نویسندهاش هم کتاب است. کتابهایی هست که نباید خواند، که نخواندنشان
خواندنشان است. از کتابهایی باید گریخت. به کتابهایی باید گریخت. کتابهایی هست
که یک روز وقتی دستی به کتابخانهات میکشی آن را پشت قفسهی کتابها پیدا میکنی
و آنقدر از دیدنش خوشحال میشوی که یادت میرود یک نسخهی دیگر هم از این کتاب
داری. کتابهایی هست که برادرزادهای، خواهرزادهای، بچهی دوستی خطخطیاش کرده،
که هر بار سراغش میروی جگرت آتش میگیرد. کتابهایی هست که سالها پیش در یک
مغازهی دستدوم فروشی دیدهای و خودت هم نمیدانی چرا نخریدهای و هنوز که هنوز
است در حسرتش هستی. کتابهایی هست که سالها دنبالش بودهای و یک روز اتفاقی در
بساط آقای اخمویی پیدایش میکنی که کتابهایش را حراج کرده است. کتابهایی هست که
هدیه گرفتهای و خجالت میکشی در قفسهی کتابها بگذاری. کتابهایی هست که چند
صفحهی سفید دارد، که سفیدیهای متنش کتابی دیگر است. کتابهایی هست که مُهر و
یادداشتِ آدم دیگری را در صفحهی اولش دارد و تو پیش خودت فکر میکنی حالا این آدم
باید کجا باشد؟ زنده است آیا؟ اگر یک روز به صورت اتفاقی یک جایی همدیگر را دیدید
چه؟ و بعد به کتابهای خودت فکر میکنی، اینکه سالها بعد دست چه کسی میافتند،
در موردت چه میگویند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر