۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

اندوهِ توانستن

تو می‌توانی خاکستر سیگارت را در لیوان‌ها نریزی. تو می‌توانی لیوان زرد شده از چای دیشبت را بشویی. تو می‌توانی کاغذهای مچاله‌ی جمع شده گوشه‌ی اتاق را در یک کیسه‌ی نایلونی بریزی. تو می‌توانی سطل آشغال را خالی کنی. تو می‌توانی تخت را مرتب کنی. تو می‌توانی کتاب‌های افتاده کف اتاق را داخل قفسه‌ها بگذاری. تو می‌توانی لباس‌های نشسته‌ات را بشویی. تو می‌توانی لباس‌های شسته‌ات را اتو کنی. تو می‌توانی وقتی پیراهنت را می‌پوشی دکمه‌هایش را درست ببندی. تو می‌توانی وقتی کفش می‌خری حواست را جمع کنی یک شماره کوچک‌تر نگیری. تو می‌توانی ظرف‌های نشسته‌ات را بشویی. تو می‌توانی در آن واحد به چیزهای مختلفی فکر نکنی تا سردرد بگیری. تو می‌توانی جواب تلفن را بدهی. تو می‌توانی اتاق را جارو کنی. تو می‌توانی کسی را دوست داشته باشی. تو می‌توانی تا وقتی زنده‌ای، زنده باشی. تو می‌توانی دوستی داشته باشی. تو می‌توانی وقتی تنهایی، تنها نباشی. تو می‌توانی همین حالا از خانه بیرون بزنی و یک پاکت سیگار بخری. تو می‌توانی همین حالا دست از نوشتن برداری و آخرین نخ سیگارت را روشن کنی. تو حتا می‌توانی بمیری.

هیچ نظری موجود نیست: